وبلاگ مسجد حضرت مسلم ابن عقیل شیروان
11 / 12 / 1391برچسب:, :: 8 PM ::  نويسنده : yalda less morning

خداوند را سپاس که ازبین همه مخلوقاتش مرا انسان آفرید حمد سپاس خداوندی را که یکتا وبی نیاز از همه چیز است واین ما هستیم که نیاز مند او خدا راسپاس که من را ایرانی مسلمان آفرید در بین همه ادیان خداوند را سپاس که مرا شیعه اثنی عشری آفرید ونعمت ولایت را بر سر ما برای هدایت ما گذاشت این همه نعمت را چگونه می توان شکر گویم براستی چگونه؟ ....

آیا جزء این است که با ارزش ترین هستیمان که همان جانمان است در راه خدا داد و آیا می شود خداوند این جان ناقابل وبی ارزش مرا در را خود قبول کند به امید آن روزی که جانمان را در راه امام زمانمان حضرت مهدی صاحب الزمان(عج) در زیر پرچم وتحت فرامین امام خامنه ای تقدیم خداوند بخشنده مهربان کنیم.

 

11 / 12 / 1391برچسب:, :: 8 PM ::  نويسنده : yalda less morning

بنام خداوند خوبیها وزیبایها

سخنان خودرا با این کلام وحی سوره حشر آیه 17آغاز می کنم ((سرانجام کار نفاق ویهودیان این شد که هر دو در آتش دوزخند وجاودانه در آن می مانند، این است کیفر ظالمان وستمکاران))

امام خامنه ای در سخنان خود در جمع مردم قم می فرمایند که امروز شرایط شعب ابیطالب نیست بلکه شرایط بدر وخیبر است.این به این معنا است که ملت ما عهدی با امام خویش بسته اند که با چنین تهدیدات عهد وپیمان خود کنار نمی رویم،بیعتی که ملت ایران با امام خویش بسته با خون است  نه با پول، ملتی که در طول34سال تهدید وتحریم جنگ وترور را تحمل کرده است عهده ای الهی با امام خویش بسته است ،سردمداران ظلم وتباهی وتمام سران کفر وشرک ومنافق بداند که این ملت را هنوز نشناخته اید واگر هم شناخته اید خود را به نفهمی می زنید این ملت ملتی نیست که زیر بار زور وظلم برود واین را همه شما خوب می دانید  به گفته امام خامنه ای شرایط ما همان  شرایط بدر وخییبر  است این به آن معنا نیست که ما از محاصره وتهدید وحتی جنگ بترسیم این ملت آماده شهادت است بروید فکر ایران وایرانی مسلمان را از سر خود بیرون نمائید شما خیال کرده اید که این ملت مثل پادشاهان قاجار وپهلوی با کوچکترین تهدیدی  ایران را حراج نمایند این خیال باطلی است که در سر می پرورانید ،همان کشورهای  غربی که دم از حقوق بشر می زند کمی به خود بنگرید که دستانتان به خون هزاران انسانهای  بی گناه آلوده است چه کشورهایی را که ویران نگردید وچه انسانهای بی گناهی  که کشته شده اند وهزاران خونریزی وغارت دیگر شما که بزرگترین کشورهای تولید کننده سلاهای کشتار جمعی هستید (ناتو) در طول این ده سال با خرج میلیونها دلار پول مالیات مردمتان نتوانستید به اهداف شوم خود در افغانستان وعرا ق برسید وآخر هم با ذلت وخواری عقب نشینی کرده اید وحال چگونه می خواهید با کشوری که ملتی مسلمان وولایی دارد  که تمام آرزویشان شهادت است در گیر شوید، واین به معنای نابودی هم شما زور گویان است،  شما چگونه  می توانید با ملتی  بجنگید که رئیس علی دلواریها را دارد میرزا کوچک خانها رادارد مدرس ها رادارد شیخ فضل الله نوریها دارد بهشتی ها ورجایی هاو باهنرها دارد همت ها وخرازی ها باقری وباکری ها رادارد سلیمانیهارا دارد وصده هزار شهادت طلب پیروامام خامنه ای دارد که در آرزوی چنین روزی هستند وشما ها خود بهتر از هر کس می دانید که این ملت را با هیچ گونه تهدید وتحریم نمی توانید به انزوابکشید این ملت عهده امت وامام بسته اند وبا خون خود امضاء نموده اند این رادر طول این سالها دیده اید این ملت هیچ عهدی با هیچ گروه وجناح سیاسی داخلی وهیچ مسئولی تا زمانی که در راه ولایت هست نبست است عهده وبیعت ما یک بیعت خدایی است واین را دوباره به تمام جهانیان نشان خواهیم داده با حضور گسترده در راهپیمایی 22 بهمن وانتخابات مجلس نهم ودست خدا با لاترین دست ها ست  وخداوند دین وقرآن خود را یاری می کند.

زندگینامه

علی محمدی پور  اولین فرزند خانواده بود. تحصیلات ابتدائی را در سه قریه شروع کرد. اما به علت دوری راه ومشکلات دیگر مجبور شد مدتی ترک تحصیل کند سپس به همراه دوستش به یزد آمد .

به زودی علی به مطالعه جدی کتابهای مذهبی روی آورد و با اوج گیری حرکت مردم در سالهای 55 و 56 به مبارزان مسلمان پیوست . شهرهای استان خوزستان و کرمان خاطرات زیادی از فعالیتهای سیاسی ومسلحانه علی در سال های انقلاب دارند

علی بعد از انقلاب عازم کردستان وسپس جبهه های جنگ جنوب شد از آن زمان تا آخر عمر پر برکتش همواره در جبهه بود.

ایشان در سال 63 در عملیات بدر فرمانده گروهان بود وسپس جانشین فرمانده گردان شد و تا عملیات والفجر 8 در این مسئولیت ماند.

در عملیات کربلای 5 علی فرمانده گردان 412 بود که هنگام عبور ازآب ونرسیده به دژ اول عراقیها براثر ترکش از ناحیه سر مجروح شد. و دقایقی بعد  در کنار  همین دژ به آسمان پر کشید.

فرازی از وصیت نامه شهید

خدایا اگر چه لیاقت بندگی و رزمندگی در راهت را ندارم ، اما  به این میدان نبرد با کفر آمده ام تا  با آنان که مخالفت با دین تو می کنند بجنگم ، آمدم با آنانی  بجنگم که عزت و شرافت اسلام را مورد هجوم قرار داده اند  با تمام تجهیزانی که ابرجنایتکاران در اختیارشان گذاشتند .

خدایا : دوستان و عزیزانم همه رفتند من ماندم با روی سیاه وخجل  ، ای کسی که راه اسلام  دینت را به ما نشان دادی ، پایان راه را شهادت روزی ام فرما که سخت درفراق تو می سوزم.

شما ای دوستان و برادران : بدانید قیامتی هست : گناه نکنید،  حساب و کتابی است . پیامبری است اما می هست ، چرا گناه می کنید ،چرا اهمیت نمیدهید به اسلام وامام؟  بدانید ما عاشقیم و در عشقمان پا برجا . ما با معشوق خود عهد  نمودیم که وجودمان را بدهیم وعشقمان را به دنیا ثابت کردیم که عاشق حقیقی مائیم.


 

 

 

سردار شهيد حبيب الله شمايلي، قائم مقام فرماندهي لشکر7ولی عصر(عج) از شهرستان مؤمن بهبهان برخاسته بود.

از نخسین روز تجاوز دشمن بعثی به سرزمین مقدس ایران اسلامی تا روزی که به شهادت رسید، لحظه ای آرام نگرفت.
او در جبهه ماند تا اين كه شلمچه شد قربانگاه او؛ شلمچه‌اي كه كربلاي جنوب ناميده شده است.

نگاهي به زندگي و خاطرات او ما را وامي‌دارد تا به ايمان و اخلاص اين شهيد و شهداي دفاع مقدس سر تعظيم فرود بياوريم.

حبيب‌الله شير جبهه‌ها بود

با توجه به تجاربی که در دوره خدمت سربازی به دست آورده بود، در آغاز جنگ شش ماه در کنار نیروهای ارتش به عنوان نیروی احتیاط بود و پس از آن به رزمندگان بسیج و سپاه پیوست.

هر نقطه از جبهه‌های جنگ که کار مشکل می‌شد یا نیاز به از خودگذشتگی داشت، او آنجا حاضر بود؛ از جبهه شوش که همرزمی توانا برای سردار شهید دکتر مجید بقایی و همرزم شهیدش، درویش و بهروزی بود و سختی‌ها و جراحت‌هایی که به جان خرید و یا درعملیات طریق القدس، فتح المبین، بیت‌المقدس، رمضان، والفجر مقدماتی، کربلای ۴و ۵ که همه گویای رزم بی‌امان آن سردار ملی و شیر جبهه‌ها بود.
 


 

در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس فرمانده محور عملیاتی بود و در عملیات رمضان معاون فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع)، پس از آن مسئولیت فرماندهی طرح و عملیات و قائم مقام فرماندهی تیپ امام حسن (ع) را پذیرفت.
 
در خیبر داغدار برادر شد

از دست دادن دوستان و برادرانی که از آغاز جنگ با وی به مصاف با دشمن آمده بودند، از یک طرف و تلاش دوچندان وی برای سازماندهی و رفع مشکلات رزمندگان بهبهان و نیروهای تیپ ۱۵ آبی ـ خاکی امام حسن مجتبی (ع) که از شهرهای گوناگون رهسپار آنجا شده بودند، بر شانه‌های حبیب سنگینی می‌کرد و این فشار‌ها با شهادت سرداران شهید غلامی، بهروزی، درویش دوچندان شد.

پس از عملیات خیبر به شدت داغدار شد، نه تنها داغ شهادت برادرش حمید شمایلی را دید که یاران حماسه‌سازی چون خداداد اندامی، مجید آبرومند و سعید موسویان نیز او را تنها گذاشتند. این مشکلات کمترین خللی در اراده او پدید نیاورد و با عزمی جدی‌تر در راه پاسداری از اسلام ناب محمدی، تلاشش را دوچندان کرد.
 


 

با عصا به جبهه مي‌رفت
 

سردار شمایلی، زندگی در کنار بسیجیان و در سختی‌ها را دوست داشت. او از بلاجویان عاشقی بود که بار‌ها با پیکری مجروح، دلی بزرگ و دریایی، بستر آرام شهر را‌‌ رها می‌کرد و عصا زنان در منطقه جنگی حضور می‌یافت تا آرامش واقعی خود را در جمع بهترین بندگان خدا در جبهه‌ها بیابد.

او سنگ صبور رزمندگان بود

با توجه به این که همه مراجعات برادران رزمنده در هنگام اوج و شدت سختی‌ها رو به سوی سردار شمایلی بود، از جانب سردار فرماندهی کل سپاه، دکتر محسن رضایی لقب سنگ صبور گرفته بود.
 
در کنار دوستان قدیمی

پس از عملیات کربلای یک در مهران، نیروهای قدیمی تیپ ۱۵ امام حسن (ع) به فرماندهی حبیب الله شمایلی، نخست به ناو تیپ کوثر و پس از آن به لشکر ۷ ولی عصر (عج) با نام محور ۲ یا محور امام حسن (ع) پیوستند که در این زمان، سردار شمایلی مسئولیت معاونت لشکر ۷ ولی عصر (عج) را به عهده داشت.

هدایت نیرو‌ها در عملیات کربلای ۴و۵ و ابتکارات فرماندهی وی در عبور نیروهای رزمنده از رودخانه اروند و استقرار بر جاده فاو ـ البحار و همچنین محاصره شهرک دوعیجی و تصرف این شهرک با گرفتن اسرای فراوان از دشمن، برگ زرینی از تلاش‌های این سردار فداکار و بی‌ادعا به شمار می‌رود.
 

***
 

همسر شهيد با اين خاطرات او را به ما معرفي مي‌كند:

نخست: از بس به جبهه رفت، حقوق او را قطع كردند!

سال ۵۹ عقد کردیم. آن موقع ۲۳ سالم بود. پس از عقد ما بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. ایشان منقضی خدمت ۵۶ بودند و به جبهه رفتند و ماندگار شدند. پس از عقد من اصلا ایشان را ندیدم. خیلی کم به خانه می‌آمد اما هرچه بخواهی خوب و مهربان بود.

کارش را هم در بانک‌‌ رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مأمور شوند؛ اما بانک نپذیرفت و مدتی هم حقوقش را قطع کردند، ولی حبیب گفت: من رو اخراج کنید اما من می‌رم جبهه.
 
در آن روزها من همیشه نگران بودم و دلهره شهادتش را داشتم. همیشه به من می‌گفت: تحمل کن، تموم می‌شه این جنگ، جبران می‌کنم برات.
 


 

تا اینکه آبان ماه ۱۳۶۰ ازدواج کردیم. تا آن روز در تمام عملیات‌ها شرکت داشت و مجروح می‌شد.
زمان ازدواج هم یک انگشتش قطع شده بود. مراسم ساده‌ای برگزار شد.

دوم:
مي‌گفت: من يك بسيجي ساده هستم.

همیشه می‌گفت، من یک بسیجی ساده هستم و مثل بقیه کار می‌کنم. ما با هم چهار سال زندگی کردیم، اما چهار ماه هم با هم نبودیم. گاهی خودم از رفت‌وآمد‌ها و تماس‌هایی که با ایشان گرفته می‌شد، می‌فهمیدم که مسئولیتش زیاد است.
 
سوم: آرزو داشتم مجروح شود و به خانه بيايد؛ اما...

همیشه در جبهه بود.
من آرزو داشتم که ایشان کنارم باشد، همیشه ۴۸ ساعت می‌ماند و می‌رفت.
تنها یک بار که در عملیات بدر مجروحیت سنگینی پیدا کرد، یک ماه در خانه ماند. پس از مجروحیت از منطقه او را به بیمارستان اصفهان برده بودند و بعد به تهران منتقل کردند. در آنجا روی پایش که ترکش خورده بود، عمل انجام دادند و پساز آن به بهبهان منتقل شد.

با هم از تهران به سمت بهبهان می‌آمدیم که در اهواز ایشان گفت که اول بروم و به بچه‌ها سر بزنم. ما به بهبهان رفتیم و ایشان در حالی که عصا می‌زد به جبهه رفت و پس از مدتی آمد.

آن روزها، بهترین دوران زندگی‌ام بود که حبیب را بیشتر در خانه می‌دیدم؛ اما در خانه هم که بود، مدام بی‌قرار جبهه و دوستانش بود و اخبار نگاه می‌کرد. با وجود این من می‌گفتم: خداکنه ترکش بخوری، بیای بمونی. حبیب فقط لبخند می‌زد.

 

***
 

... حبيب به محبوب رسيد

سرانجام سردار حبیب شمایلی در منطقه پنج ضلعی در شلمچه و در میانه نبرد سخت کربلای ۵ در تاریخ ۸ / ۱۲ / ۶۵ به شهادت رسید تا پس از سال‌ها تلاش و مجاهدت، پاداش زحماتش را از معبودش بگیرد و مهمان دوستان و برادر شهیدش حمید شود.
 


 

فرازی از وصیت‌نامه سردار شهید حبیب الله شمایلی:

چون هدف بزرگ و مسئولیتی که به دوش امت ما افتاده و انتظاری که محرومان دنیا از انقلاب ما دارند، عظیم می‌باشد، سختی، دوری، کمبود، نارسایی و سایر عوامل، طبیعی بوده و ما باید صبر و استقامت را از رسول الله و امامان معصوم آموخته، زیرا آنان به وعده خداوند ایمان و یقین کامل داشته‌اند.
خداوندا انقلاب ما را تا پیوند آن با انقلاب جهانی حضرت مهدی (عج) مستدام بدار.
 

 

 

سردار شهيد حبيب الله شمايلي، قائم مقام فرماندهي لشکر7ولی عصر(عج) از شهرستان مؤمن بهبهان برخاسته بود.

از نخسین روز تجاوز دشمن بعثی به سرزمین مقدس ایران اسلامی تا روزی که به شهادت رسید، لحظه ای آرام نگرفت.
او در جبهه ماند تا اين كه شلمچه شد قربانگاه او؛ شلمچه‌اي كه كربلاي جنوب ناميده شده است.

نگاهي به زندگي و خاطرات او ما را وامي‌دارد تا به ايمان و اخلاص اين شهيد و شهداي دفاع مقدس سر تعظيم فرود بياوريم.

حبيب‌الله شير جبهه‌ها بود

با توجه به تجاربی که در دوره خدمت سربازی به دست آورده بود، در آغاز جنگ شش ماه در کنار نیروهای ارتش به عنوان نیروی احتیاط بود و پس از آن به رزمندگان بسیج و سپاه پیوست.

هر نقطه از جبهه‌های جنگ که کار مشکل می‌شد یا نیاز به از خودگذشتگی داشت، او آنجا حاضر بود؛ از جبهه شوش که همرزمی توانا برای سردار شهید دکتر مجید بقایی و همرزم شهیدش، درویش و بهروزی بود و سختی‌ها و جراحت‌هایی که به جان خرید و یا درعملیات طریق القدس، فتح المبین، بیت‌المقدس، رمضان، والفجر مقدماتی، کربلای ۴و ۵ که همه گویای رزم بی‌امان آن سردار ملی و شیر جبهه‌ها بود.
 


 

در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس فرمانده محور عملیاتی بود و در عملیات رمضان معاون فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع)، پس از آن مسئولیت فرماندهی طرح و عملیات و قائم مقام فرماندهی تیپ امام حسن (ع) را پذیرفت.
 
در خیبر داغدار برادر شد

از دست دادن دوستان و برادرانی که از آغاز جنگ با وی به مصاف با دشمن آمده بودند، از یک طرف و تلاش دوچندان وی برای سازماندهی و رفع مشکلات رزمندگان بهبهان و نیروهای تیپ ۱۵ آبی ـ خاکی امام حسن مجتبی (ع) که از شهرهای گوناگون رهسپار آنجا شده بودند، بر شانه‌های حبیب سنگینی می‌کرد و این فشار‌ها با شهادت سرداران شهید غلامی، بهروزی، درویش دوچندان شد.

پس از عملیات خیبر به شدت داغدار شد، نه تنها داغ شهادت برادرش حمید شمایلی را دید که یاران حماسه‌سازی چون خداداد اندامی، مجید آبرومند و سعید موسویان نیز او را تنها گذاشتند. این مشکلات کمترین خللی در اراده او پدید نیاورد و با عزمی جدی‌تر در راه پاسداری از اسلام ناب محمدی، تلاشش را دوچندان کرد.
 


 

با عصا به جبهه مي‌رفت
 

سردار شمایلی، زندگی در کنار بسیجیان و در سختی‌ها را دوست داشت. او از بلاجویان عاشقی بود که بار‌ها با پیکری مجروح، دلی بزرگ و دریایی، بستر آرام شهر را‌‌ رها می‌کرد و عصا زنان در منطقه جنگی حضور می‌یافت تا آرامش واقعی خود را در جمع بهترین بندگان خدا در جبهه‌ها بیابد.

او سنگ صبور رزمندگان بود

با توجه به این که همه مراجعات برادران رزمنده در هنگام اوج و شدت سختی‌ها رو به سوی سردار شمایلی بود، از جانب سردار فرماندهی کل سپاه، دکتر محسن رضایی لقب سنگ صبور گرفته بود.
 
در کنار دوستان قدیمی

پس از عملیات کربلای یک در مهران، نیروهای قدیمی تیپ ۱۵ امام حسن (ع) به فرماندهی حبیب الله شمایلی، نخست به ناو تیپ کوثر و پس از آن به لشکر ۷ ولی عصر (عج) با نام محور ۲ یا محور امام حسن (ع) پیوستند که در این زمان، سردار شمایلی مسئولیت معاونت لشکر ۷ ولی عصر (عج) را به عهده داشت.

هدایت نیرو‌ها در عملیات کربلای ۴و۵ و ابتکارات فرماندهی وی در عبور نیروهای رزمنده از رودخانه اروند و استقرار بر جاده فاو ـ البحار و همچنین محاصره شهرک دوعیجی و تصرف این شهرک با گرفتن اسرای فراوان از دشمن، برگ زرینی از تلاش‌های این سردار فداکار و بی‌ادعا به شمار می‌رود.
 

***
 

همسر شهيد با اين خاطرات او را به ما معرفي مي‌كند:

نخست: از بس به جبهه رفت، حقوق او را قطع كردند!

سال ۵۹ عقد کردیم. آن موقع ۲۳ سالم بود. پس از عقد ما بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. ایشان منقضی خدمت ۵۶ بودند و به جبهه رفتند و ماندگار شدند. پس از عقد من اصلا ایشان را ندیدم. خیلی کم به خانه می‌آمد اما هرچه بخواهی خوب و مهربان بود.

کارش را هم در بانک‌‌ رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مأمور شوند؛ اما بانک نپذیرفت و مدتی هم حقوقش را قطع کردند، ولی حبیب گفت: من رو اخراج کنید اما من می‌رم جبهه.
 
در آن روزها من همیشه نگران بودم و دلهره شهادتش را داشتم. همیشه به من می‌گفت: تحمل کن، تموم می‌شه این جنگ، جبران می‌کنم برات.
 


 

تا اینکه آبان ماه ۱۳۶۰ ازدواج کردیم. تا آن روز در تمام عملیات‌ها شرکت داشت و مجروح می‌شد.
زمان ازدواج هم یک انگشتش قطع شده بود. مراسم ساده‌ای برگزار شد.

دوم:
مي‌گفت: من يك بسيجي ساده هستم.

همیشه می‌گفت، من یک بسیجی ساده هستم و مثل بقیه کار می‌کنم. ما با هم چهار سال زندگی کردیم، اما چهار ماه هم با هم نبودیم. گاهی خودم از رفت‌وآمد‌ها و تماس‌هایی که با ایشان گرفته می‌شد، می‌فهمیدم که مسئولیتش زیاد است.
 
سوم: آرزو داشتم مجروح شود و به خانه بيايد؛ اما...

همیشه در جبهه بود.
من آرزو داشتم که ایشان کنارم باشد، همیشه ۴۸ ساعت می‌ماند و می‌رفت.
تنها یک بار که در عملیات بدر مجروحیت سنگینی پیدا کرد، یک ماه در خانه ماند. پس از مجروحیت از منطقه او را به بیمارستان اصفهان برده بودند و بعد به تهران منتقل کردند. در آنجا روی پایش که ترکش خورده بود، عمل انجام دادند و پساز آن به بهبهان منتقل شد.

با هم از تهران به سمت بهبهان می‌آمدیم که در اهواز ایشان گفت که اول بروم و به بچه‌ها سر بزنم. ما به بهبهان رفتیم و ایشان در حالی که عصا می‌زد به جبهه رفت و پس از مدتی آمد.

آن روزها، بهترین دوران زندگی‌ام بود که حبیب را بیشتر در خانه می‌دیدم؛ اما در خانه هم که بود، مدام بی‌قرار جبهه و دوستانش بود و اخبار نگاه می‌کرد. با وجود این من می‌گفتم: خداکنه ترکش بخوری، بیای بمونی. حبیب فقط لبخند می‌زد.

 

***
 

... حبيب به محبوب رسيد

سرانجام سردار حبیب شمایلی در منطقه پنج ضلعی در شلمچه و در میانه نبرد سخت کربلای ۵ در تاریخ ۸ / ۱۲ / ۶۵ به شهادت رسید تا پس از سال‌ها تلاش و مجاهدت، پاداش زحماتش را از معبودش بگیرد و مهمان دوستان و برادر شهیدش حمید شود.
 


 

فرازی از وصیت‌نامه سردار شهید حبیب الله شمایلی:

چون هدف بزرگ و مسئولیتی که به دوش امت ما افتاده و انتظاری که محرومان دنیا از انقلاب ما دارند، عظیم می‌باشد، سختی، دوری، کمبود، نارسایی و سایر عوامل، طبیعی بوده و ما باید صبر و استقامت را از رسول الله و امامان معصوم آموخته، زیرا آنان به وعده خداوند ایمان و یقین کامل داشته‌اند.
خداوندا انقلاب ما را تا پیوند آن با انقلاب جهانی حضرت مهدی (عج) مستدام بدار.
 

 

سید حميد میرافضلی در یکی از روزهای سرد زمستانی سال 1335 شمسی- روز هفدهم بهمن ماه- در شهرستان رفسنجان در محله قطب آباد دیده به جهان گشود. پدر و مادر او هردو از سادات خوشنام و آبرومند  این شهر بوده و هستند که اصالتاً از خانواده های یزدی بوده و سالهاست که ساکن رفسنجان می باشند و سید حمید پنجمین فرزند پسر این خانواده بود وی درکودکی چنان که مرسوم خانواده های مذهبی بود ، به مکتب سپرده شده و اصول و فرایض و عبادات دینی را نزد مادر مؤمنه خود فرا گرفت و سپس وارد دبستان حکمت شد که یکی از قدیمیترین مدارس شهر می باشد و اکنون به نام شهید سید محمدرضا میرافضلی یکی دیگر از فرزندان این خانواده مزین است.

سید حمید پس از گذراندن دورۀ ابتدایی که مطابق نظام آموزشی آن زمان شش کلاس بود ، وارد دبیرستان اقبال سابق و دکتر شریعتی فعلی گردید و در رشته فرهنگ و ادب به تحصیل پرداخت و چندی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی دیپلم خود را در این رشته دریافت کرد. در این سالها ، جوانان این مملکت خود فروختگی فرهنگی و اقتصادی رژیم پهلوی هویت اسلامی و انسانی خود را از دست رفته می دیدند ، در پرتو سخنرانیها و رهنمودهای روشنگرانه حضرت امام خمینی رهبر فقید انقلاب  قدس الله سره الشریف  به درک و شعوری تازه از مفهوم دین و مذهب ، و وارستگی از قیودات مادی و نفسانی نایل آمدند ، و کوچه های و خیابانهای شهر شهر این کشور را با فریادهای معترضانه خود آکندند. یکی از این جوانان روشن بین سید محمدرضا میرافضلی برادر بزرگتر سید حمید بود که با تمام وجود خود ژرفای کلام امام را دریافته بود و دردشناسانه و از سرآگاهی به فعالیتهای ضد رژیم می پرداخت. روشنگریها انقلابی او مزدوران خود فروخته و سرسپردن، رژیم را چنان بر آشفته کرده بود که سر از عجز و ناتوانی قلب تپنده و بی قرار او را در اولین روز از آذر ماه 1357 با گلوله ای سربی هدف قرار دادند تا بلکه فریادهای حق طلبانه او را خاموش کنند . اما غافل از این که « این چراغی است کزین خانه بدان برند» و خون گلگلون و منور او ، روشنی بخش راه دیگر جوانان خواهد شد .

شهادت سید محمد رضا میرافضلی در آن روزهای تاریک و ظلمانی یکی از بزرگترین ، روشنترین و سرنوشت سازترین وقایع زندگی سید حمید بود تا او را از خواب برآشوبد و به خود آورد و چشمان او را به سمت فردایی سبز و شکوفنده بگشاید ؛ و سکوت او را به فریادی انقلابی بدل سازد و در جرگه دیگر جوانان پرشور و شهر به خیابانها بکشد . اوج این حرکتها به زیرآوردن مجسمه بی وقار شاه منحوس از سکوی میدان شهر بود که ابهت پوشالی این مهرۀ بی اداره و سرسپردۀ غرب را فرو ریخت و با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در روز 22 بهمن سال 1375 به نظام سلطنتی او در کشور رادمان و آزاد مردان پایان داد .

همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی سید حمید با ذهنی روشن و مستعد برای ادامه تحصیل به کرمان رفت و در دانشسرای راهنمایی تحصیلی کرمان به مدت دو سال در رشته علوم انسانی به تحصیل پرداخت و در شهریور ماه 1359 ، سید حمید که می بایست برای تدریس به یکی از مدارس استان کرمان رود به صف جهادگران پیوست و برای نبرد با ارتش تاریکی راهی جبهه های نور شد . در ماههای اولیه جنگ که میهن عزیزمان بر اثر تحولات ناشی ازبروز انقلاب هنوز صاحب ارتش منسجم یکپارچه نبود ، دفاع از مرزهای اسلامی و جلوگیری از پیشروی ارتش تا به دندان مسلح بعثی ، به شکلی خودجوش و توسط جوانان غیوری که از سراسرکشور به انگیزۀ حفظ دین خود راهی خاک خوزستان شده بودند صورت می گرفت ؛ جوانانی که با کمترین تجهیزات و مهمات و حداقل آموزش اما با دل و جانی سرشار از عشق و علاقه به کیان سرزمین خود و انقلاب اسلامی با چنگ و دندان در برابر سپاهیان شیطان ایستادند و از جان خود گذشتند .

سید حمید از ابتدای جنگ وارد ستاد ابوعبدالهادی کرمی از روحانیون انقلابی آن زمان شد و زیر نظر وی آموزشهای سخت و فشرده ای از سر گذراند و با شرکت در چندین عملیات چریکی آماده و آزموده شد . ستاد شیخ هادی و ستاد شهید چمران از جمله ستادهایی بود که با ساماندهی جوانان داوطلب ، جنگهای نامنظم چریکی را پایه گذاری کردند و ضربات مهلکی بر پیکر دشمن وارد آوردند . در نخستین روزهای سال 1360 بنا به تشخیص مسئولان نظامی ، ستاد شیخ هادی منحل شد و تعدادی از نیروهای تحت امر این ستاد ـ از جمله سید حمیدـ به سپاه حمیدیه که یکی از جبهه های اصلی مبارزه با ارتش بعث به شمار می رفت پیوستند ، در آن ایام به طور معمول گروههای داوطلب مردمی که از شهرهای مختلف کشور به جبهه های نبرد می آمدند ، پس از آنکه در یک یا دو عملیات به کار گرفته می شدند به پشت جبهه مراجعت می کردند و جای آنها را نیروهای تازه نفس دیگر می گرفتند ، اما سید حمید که   جبهه های جنگ برای او برای به شکل حیاتی تازه و خانه نخست زندگی درآمده بود ، ثابت و استوار در آنجا ماند و خیلی زود به صورت یکی از چهره های شاخص و مصمم حمیدیه درآمد.با حضور در عملیاتهایی همچون شهید چمران ، رجایی و باهنر ، بیت المقدس ، ام الحسنین و ... شهامت و رشادت خود را علی وار و عشق خود را به شهادت حسین گونه به اثبات رساند .

در آن زمان لشکر 41 ثارالله هنوز شکل امروز خود را نیافته بود و ابتدا در قالب گردان و سپس به شکل تیپ ثارالله فعالیت می کرد و سید حمید که از آغاز جنگ با برادران خوزستانی انس و الفتی محکم و پابرجا بهم رسانده بود بیشتر با نیروهای اطلاعات و عملیات سپاه حمیدیه همکاری می کرد و در عملیات بیت المقدس و ام الحسنین فرماندهی یکی از سه محور عملیاتی را به عهده داشت و نیروهای عمل کننده را که حدود دوگردان عملیاتی می شدند ، در منطقه کرخه نور و فرسیات هدایت می کرد . پس از چندی بچه های فداکار سپاه حمیدیه به لحاظ ابراز رشادتها و قابلیتها نظامی در قالب تیپ 27 نور سازماندهی شدند و فرماندهی آنها به عهدۀ سردار مفقود علی هاشمی ـ از فرماندهای قابل و پرتوان اما گمنام جبهه های جنوب ـ بود . در این تیپ نیز سید حمید در بخش عملیات و شناسایی فعالیت داشت . اما به هر شکل با دوستان و یاران خود در لشکر پیروز ثارالله نیز در ارتباط بود و هنگام شروع عملیاتهای نظامی این لشکر-هر جا که بود-خود را به منطقه می رساند و به مانند یک بسیجی رزمندۀ راستین بر قلب سپاه کفر می تاخت .

از مهمترین فعالیتها و مأموریتها سید حمید به همراه دیگر نیروهای اطلاعات و عملیات ، شناسایی منطقۀ هورالعظیم بود که حاصل آن در عملیات خبیر به بار نشست . عوارض جسمی این مأموریت حساس و دراز مدت که مستلزم حضوری چندین ساعته و مستمر و شبانه روزی در آبهای سرو هور بود ، به شکل دردپای شدید بروز می کرد ، اما کمتر کسی از بستگان و دوستان و نزدیکان سید حمید از این دردهای آزار دهنده اطلاع داشت . با شروع عملیات خبیر و در پی حضور لشکر ثارالله در جزایر مجنون ، سید حمید که به چند و چون منطقه به خوبی واقف بود همراه رزمندگان این لشکر در منطقه حضور یافت تا در آخرین نبرد در زندگی خود ، چهرۀ مردانه اش را باخون سرخ پیشانی اش رنگین سازد چند روز پیش ازشروع عملیات ، وی در پی خوابی که دیده بود و اشاراتی روشن به شهادت او داشت به دیدار یکی از دوستان خود به منطقه سردشت رفت و در همانجا در یک اب انبار غسل شهادت برآورد و سرانجام روز 22 اسفند سال 1362 به همراه سردار شهید حاج ابراهیم همت فرماندۀ محبوب لشکر محمد رسول الله سوار بر موتور مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت و در جذبه ای مستانه و خونین ، به دیدار محبوبش شتافت ، وی هنگام شهادت 27 سال داشت و پیکر او 10 روز بعد از شهادت در میان بهت و بغض یاران و همسنگران و دوستان همرزم و با حضور مردم رفنسجان با شکوه هر چه فراوان تشییع و طبق وصیت او در جوار مزار پاک برادر شهید به خاک سپرده شد.

 
سنجاقک سبز
بر بوته رُسته از مزار شهدا.
..
اینجا مرا خلوتی است دل‌خواه، با روحی که گردباد در آن می‌چرخید و پابرهنه و سرگشته‌وار می‌رفت، تا سر بر دامن بوی بهار بگذارد.
سید حمید میرافضلی در هفدهم بهمن سال 1335 در محله قطب‌آباد رفسنجان زاده شد و روز 22اسفند سال 1362 در جزیره مجنون به‌همراه حاج همت به شهادت رسید. بین این دو عبارت ساده، شاید نتوان معنای وسیع و واقعی زندگی یک روح متلاطم و متفاوت را به‌خوبی ترسیم کرد. مرا نیز داعیه آن نیست که درین دریا در آیم. اما به حکم شیفتگی، و شاید ادای دین، این وبلاگ را گرد وجود او می‌گردانم: یادداشتها و شعرهایی که به این کوچه نزدیک است، و عکسهایی که حضور او را ملموس می‌کند. همچون سنجاقکی که با بالهای نازکش به طواف عطر یک شهید آمده است.
 
صفحه نخست
پست الکترونیک
آرشیو وبلاگ
 RSS 

 

POWERED BY
BLOGFA.COM

 
 

در منتهی‌الیه شمال غربی گلستان شهدای اصفهان، مزاری است که دو طرفش هیچ شهیدی دفن نشده است! یک طرف آن یادبود شهید حاج رضا حبیب‌اللهی و در سمت دیگر، یادبود روحانی شهید مصطفی ردانی‌پور است؛ این شاید بهترین نشانی باشد برای مزار فرماندهی که با یک دست، لشکری را می‌چرخانید. نام کوچکش حسین بود؛ حسین خرازی.

دوم: مسافری که نمازش را کامل می‌خواند!

حسین که در سال ۱۳۳۶ در کوی کلم اصفهان متولد شد، در سال ۱۳۵۵ سرباز شد؛ آن هم سربازی که برای عملیات ظفار به کشور عمان رهسپار شد. می‌گفت: چون این جنگ یک سفر برای جنگی حرام است، نمی‌شود نمازم را شکسته بخوانم. پس نماز‌هایش را کامل می‌خواند.
 


 

از عمان که برگشتند نهضت اسلامی مردم ایران اوج گرفت و او به دستور امام خمینی از ارتش فرار کرد و شد سرباز فراری. البته او را در خانه هم نمی‌دیدند. همیشه با مردم و جوانان انقلابی بود تا ۲۲ بهمن ۵۷.

سوم: از گروه ضربت تا لشکر امام حسین (ع)

وارد کمیته شد. مدتی آنجا بود و سپس راهی کردستان شد که ضد انقلاب، به استقلال و آزادی مردم ایران، نگاه چپ کرده بود. به همراه نیروهای دیگر مدافع انقلاب، فریب خوردگان گروهکی را کلافه کرد و نام حسین باز هم بر سر زبان‌ها افتاد با دوستانش در گروه ضربت.

با حمله ارتش بعث و آغاز جنگ تحمیلی در شهریور ۱۳۵۹ راهی خوزستان و ساکن دارخوین شد. همانجا ماند تا عملیات شکست حصر آبادان در مهر ماه ۱۳۶۰. پس از آن بستان فتح و حماسه فتح المبین آفریده شد و آزادی خرمشهر و همه عملیات‌هایی که نام «حسین» به عنوان فرمانده تیپ و سپس لشکر امام حسین (ع) می‌درخشید؛ با جوانانی از استان مردهای پولادین اصفهان.

همین طور حسین را نگاه می‌کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. حسین آمد، نشست روبه رویش. گفت: آزادت می‌کنم بری. به من گفت: بهش بگو. ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده. حسین گفت: بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم شوند. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی‌کنیم. خودش بلند شد دست‌های او را باز کرد. افسر عراقی می‌آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن‌های سفید که بالای سرشان تکان می‌دادند.

دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت: «تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور، یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم‌ها از بین رفته. بگید بچه‌ها ببینن چقدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین.

چهارم: حسین ما اباالفضلی شد

در عملیات خیبر بود که حسین ما شد اباالفضل.

دایی‌اش تلفن کرد و گفت: حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟ گفتم: نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می‌کنه می‌یاد. گفت: شما نمی‌خواد بیایید. خیلی هم سر حال بود. گفت: چی رو پانسمان می‌کنه؟ دستش قطع شده.
شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می‌کردم. گفتم: خراش کوچیک!» خندید. گفت: دستم قطع شده، سرم که قطع نشده.
دست او از بازو قطع شد، ولی او از جبهه پا نکشید.
وقتی آستین او که جای خالی دستش را در خود داشت با نسیم تکان می‌خورد دل‌ها محکم می‌شد.

هواپیما که رفت، چند نفر بی‌هوش ماندند. من ترکش به پایم خورده بود و حاج حسین، تنهایی رفته بود و یک تویوتا پیدا کرده و با خود آورده بود. می‌خواست ما را به درون آن ببرد.هی دست می‌انداخت زیر بدن بچه‌ها. سنگین بودند، می‌افتادند. دستشان را می‌گرفت می‌کشید، باز هم نمی‌شد. خسته شد.‌‌ رها کرد. رفت روی زمین نشست. زل زد به ما که زخمی افتاه بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتور سوار رد می‌شدند. دوید طرفشان. گفت «بابا! من یه دست بیشتر ندارم. نمی‌تونم اینا رو جابجا کنم. الان می‌میرن اینا. شما رو به خدا بیایید». پشت تویوتا، یکی یکی سر‌هایمان را بلند می‌کرد و دست می‌کشید بر سرمان. نیگا کن. صدامو می‌شنوی؟ منم حسین خرازی و گریه می‌کرد.
 


 

هنوز خاکریزهای فاو به یاد دارند صدای جوانی را در والفجر ۸ که به نیرو‌ها روحیه می‌داد. صدای حسین از پشت بی‌سیم، لرزه بر اندام نیروهای لشکر گارد ویژه ریاست جمهوری عراق می‌انداخت.

پنجم:... کربلایی شد

حسین، اباالفضل شد. لشکرش هم‌ نام آقایش حسین را داشت. حالا مانده بود خودش که عاشورایی و حسینی شود. نه اینکه نبود، بود ولی دوست داشت مثل معشوقش در خون دست و پا بزند.

آرزویش به درازا نکشید

از سنگر دوید بیرون. بچه‌ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. گفتم: بیا پدر جان. اینم حاج حسین. پیرمرد بلند شد، راه افتاد. یکباره برگشت طرف من. پرسید: چی صداش کنم؟ گفتم: هر چی دلت می‌خواد.

نگاهش می‌کردم. حاج حسین داشت با رانندهٔ ماشین حرف می‌زد. پیرمرد دست گذاشت روی شانه‌اش. حاجی برگشت، همدیگر را بغل کردند. پیرمرد می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد، حاجی می‌خندید، نمی‌گذاشت.

خمپاره افتاد. یک لحظه، همه خوابیدند روی زمین. همه بلند شدند؛ صحیح و سالم. غیر از حاجی؛ حسین ما کربلایی شد، آن هم در کربلای ۵.

ششم: نوشته بود:

بخشی از وصیتنامه حسین ما:

... از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آن‌ها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آن‌ها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند.

خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سؤال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس.

خدایا دل شکسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس و بر تو توکل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی، تو فرمانده کل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان،
خدایا! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم.
 

درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 222
بازدید دیروز : 166
بازدید هفته : 1027
بازدید ماه : 1027
بازدید کل : 186035
تعداد مطالب : 182
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

وب